Sunday, 25 April 2010

کابوس دانشجويان زندانی رهایم نمی‌کند، گفت‌وگوی نوشابه اميری با محمد ملکی

صدای "استاد" رنگ بيماری گرفته، قدرت کلامش اماهمچنان برجاست: "به عنوان پيام به مسئولين جمهوری اسلامی، به گردانندگان امور می گويم ۳۰ سال خشونت کرديد، بياييد يک سال هم محبت کنيد، دانشجويان را آزاد کنيد، ببينيد نتيجه بهتری می گيريد يا نه." اين را دکتر محمد ملکی، اولين رئيس دانشگاه تهران می گويد که پس از سومين دور زندانی بودن در جمهوری اسلامی، کابوس شب هايش اين است: "جوانان و دانشجويان ما که در زندان ها هستند؛ به آنهاحکم های عجيب و غريب می دهند. اين دردناک است. از بيماری جسمی گذشته؛ اين وضعيت روانم را برهم می ريزد؛ رنج آورست."
قصد اين بود که از دکتر ملکی، استاد قديمی دانشگاه تهران در مورد وضعيت فعلی اش بپرسيم، او اما ترجيح داد درباره دانشجويان حرف بزند. جوانانی که نام آنها را نمی دانيم اما: "فرض کنيد شعاری دادند در دفاع از آزادی، در دفاع از حقی که در انتخابات برای خود قائل بودند؛ لازمه اش اين مدت زندان است؟"
براساس آخرين اطلاعات، وکلای دکتر ملکی مدارکی در مورد بيماری وی به قاضی ارائه کرده و خواستار تعويق محاکمه وی شده اند؛ محاکمه ای که قرار بود امروزبرگزار شود و با اين اتهامات: "توهين به رهبری"، "اقدام عليه امنيت ملی"، "ارتباط با منافقين"، "محاربه" ... . قاضی با تعويق دادگاه موافقت کرده امادر هر حال دکتر ملکی قصد دفاع از خويش را ندارد؛ اگر دادگاه "ذيصلاح" نباشد. چرا؟

به من اتهامات مختلفی زده اند از جمله محارب بودن که انگار مد شده است، بدون اينکه معنی و مفهوم آن شناخته شود. به خيلی ها اين اتهام را زده اند. با اين حال من در بازجويی هايم هم گفتم اگر برای هرکدام از اين اتهامات، يک سند ارائه کنيد، من می پذيرم. من در طول سال های اخير هيچ ارتباطی با خارج نداشتم، در ارتباط با هيچ گروهی نبوده ام، به آقای خامنه ای، توهين نکرده ام، انتقاد کرده ام. ايشان که معصوم نيستند، نقد کرده ام. من همه اين اتهامات را تکذيب می کنم و اگر دادگاه ذيصلاحی تشکيل شود، از خود دفاع خواهم کرد. من زندانی سياسی هستم و مطابق قانون، دادگاه من بايد علنی و با حضور هيات منصفه باشد. اگر علنی نباشد از خود دفاع نمی کنم. در سال ۸۰ هم که همراه ملی ـ مذهبی ها دستگير شده بودم با همين استدلال در دادگاه دفاع نکردم.

دکتر ملکی در رد اتهامات اش با بازجويان، سخن بسيار گفته؛ اما آنها چه گفته اند؟
هيچ؛ آنها اتهام می زنند، شما جواب می دهيد، آنها حرف خودشان را تکرار می کنند. استدلال هم بکنيد بی نتيجه است چون وظيفه آنها چيز ديگريست؛ وارد کردن اتهام. اما حالا من مهم نيستم، اين اتهاماتی که به جوانان وارد می کنند دردآورست. رنج من نه به علت بيماری ست بلکه ديدن اين همه جوانان گمنام در زندان ها، حکم های عجيب چند ساله ای که برای آنان صادر می کنند، مرا رنج می دهد. از بيماری جسمی نه، از اين درد، روان ام به هم می ريزد. شب ها کابوس اين بچه ها را دارم. مظلوميت آنها دردآورست. چرا اينها را در زندان نگاهداشته ايد؟ غالبا خانواده های اينها را هنگام مراجعه، تحويل نمی گيرند. و با کمال تاسف بايد بگويم اين آقايان جنبش سبزی هم يک چيزهايی می گويند ولی عنايت کافی نمی شود. من يک خواهش از اين آقايان دارم. بس است اين خودی و غيرخودی. اين را در همين ملاقات ها و رفت و آمدها هم شاهديم. بس است.

زندان که بوديد جوان ها چه می گفتند؟ بين استاد و دانشجو در سلول چه سخنانی رد و بدل می شد؟
البته من سه ماه اول انفرادی بودم.

زندان انفرادی بر شما چگونه گذشت؟
۶۱ روز در انفرادی بودم و مشکلات جسمی فراوان داشتم. يک مدت يک عضوالقاعده را به سلولم آوردند. می گفت تعداد زيادی آمريکايی کشته ام و باز هم بتوانم می کشم. بعد او را بردند يک قاچاقچی آوردند که ۳۰ کيلو ترياک داشته. فکر کنيد؛ پيش من که بيمار بودم؛ خودشان چند بار مرا به بيمارستان بردند. يعنی شرايط زندان حتی برای ما که سابقه های قبلی هم داريم قابل تحمل نيست. من در نظام اسلامی، دفعه سوم بود که به زندان می افتادم ولی با اين حال دشوار بود. جالب اينکه هر سه بار هم به عنوان ضدانقلاب در بند بودم. در حاليکه آقايان بايد بگويند کسی که از آزادی و صلح و دوستی، دفاع می کند ضدانقلابی ست يا آن گردن کلفت هايی که برج های ميلياردی می سازند. آنها ضدانقلابند يا من که يک استاد بازنشسته دانشگاه هستم و با اين بيماری، بايد با ماهی ۶۰۰ هزارتومان زندگی کنم؟ من نمی دانم. اين وضعی ست که برای ما پيش آمده ديگر.

از کی با دانشجويان و جوانان زندانی در تماس بوديد؟
سه ماه دوم در بند ۲۰۹ و ۳۰۵ با بچه ها در تماس بودم. بيشترشان دانشجو هستند. هيچ اتهامی هم که بشود آن را اثبات کرد به آنها وارد نشده. در يکی از اين بندها من بودم و دکتر ربانی، ديگر استاد دانشگاه و ۱۲ دانشجو. محمد، پسر دکتر مصطفی معين، وزير علوم هم بود که آزاد شد. نمی دانم چه بگويم فقط اينکه بايد حضور داشته باشيد تا احساس مرا به عنوان يک استاد قديمی دانشگاه احساس کنيد. علاقه من به دانشجويان، کمتر از علاقه ام به فرزندم نيست. وقتی می ديدم آنها را می آورند و به کارشان رسيدگی نمی کنند، دردآور بود.

آنها که از ما جوان ترند به ما می گويند تقصير شما بود انقلاب کرديد. ما هم می توانيم به شما همين را بگوييم. واقعا تقصير که بود؟
ببينيد مردم عليه نظامی که ظلم می کردانقلاب کردند. قيام کردند برای يک زندگی بهتر، يک حکومت عادلانه تر. حکومتی که ظلم و بيداد را از بين ببرد. ولی اين را قبلا هم نوشتم که انقلاب ما مصادره شد. مصادره.

اگر الان می توانستيد يک آرزو بکنيد، آن آرزو چه بود؟
چند روز پيش نامه مهندس سحابی را می خواندم. آخر نامه نوشته اند: "ای خدای بزرگ، ای تغيير دهنده قلب‌ها و فکرها، يا حال و روز ما را دگرگون کن يا مرگ مرا برسان". من خوب احساس کردم ايشان چه می گويد. برای افرادی در سن ما، زندگی در اين شرايط سخت است. من هم می توانم آرزوی مهندس سحابی را بکنم. چون آدم وقتی نيست، احساس مسئوليت هم نمی کند ولی وقتی هست، نمی تواند اين احساس را نداشته باشد. و من فکر می کنم مسئوليت من بيشترست. من يک معلم بودم. دانشجويان بسياری تربيت کردم. با اين وضع، رنج من مضاعف است. نمی دانم شايد لازم باشد دعا کنم که خداوند به مسئولين اين مملکت درايت بيشتری بدهد. من به بازجويانم می گفتم سی سال دانشجويان را گرفتيد، زندانی کرديد، کشتيد، بياييد يکی دو سال هم با محبت رفتار کنيد. بگذاريد آنها حرف شان رابزنند، بگذاريد انجمن شان را تشکيل دهند، اگر دانشجو نظر ندهد، انتقاد نکند، چه کسی بايد اين کار را بکند...

بازجويان چه جوابی به شما می دادند؟
بی احترامی می کردند. می گفتند فضولی نکن. به تو مربوط نيست. متاسفانه هيچ چيز را رعايت نمی کنند. اصلا توجه نمی کنند که آدم جای پدر آنهاست. سنی از آدم گذشته. توجه نمی کنند که وقتی آنها متولد نشده بودند، من در انقلاب نقشی داشتم. زندگی ام را در ميانه گذاشته ام. رعايت نمی کنند؛ تا نظر می دهی با برخورد نامناسب روبه رو می شوی. من شرمنده دانشجويانم هستم. شرمنده اين همه محبت؛ اما نمی دانم آقايان چرا اين کارها را می کنند. کدام جامعه توانسته باخشونت سرپابايستد؟ ما راه آزادی را انتخاب کرديم و پای هزينه هايش هم ايستاده ايم، اما به عنوان پيام به گردانندگان امور می گويم فکری به حال جوانان زندانی بکنيد؛ سی سال خشونت کرديد، يک سال محبت کنيد ببينيد نتيجه بهتری می گيريد يا نه


.

No comments:

Post a Comment